قوطی فندک
در روزگاران دور سربازی شمشیر به دست و کوله بر پشت داشت از جنگ بر میگشت و با قدمهای محکم به سمت خانهاش میرفت. اما او در راه یک پیرزن جادوگر را دید که بسیار زشت بود، مخصوصاً لبهای پایینیاش که از بس
نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در روزگاران دور سربازی شمشیر به دست و کوله بر پشت داشت از جنگ بر میگشت و با قدمهای محکم به سمت خانهاش میرفت. اما او در راه یک پیرزن جادوگر را دید که بسیار زشت بود، مخصوصاً لبهای پایینیاش که از بس کلفت و آویزان و سیاه رنگ بودن دل آدم را آشوب میکرد.
جادوگر جلوی سرباز را گرفت و گفت: «تو سرباز خیلی شجاعی به نظر میرسی! چه شمشیر بزرگی! چه لباسهای جنگی جالبی! دلم میخواد تو را صاحب پول کنم اما شرط دارد.»
سرباز گفت: «از لطفت ممنونم! چه شرطی؟»
جادوگر زشت پیر گفت: «این درخت بزرگی که این جا میبینی درونش خالی است. تو باید از بالای درخت بروی توی آن سوراخ درخت و پولت را از آن داخل برداری و در عوض یک قوطی فندک اون جاست که باید برای من بیاریش.»
سرباز گفت: «بعد چطوری باید بیام بالا؟»
جادوگر گفت: «من یک طناب به دور کمرت میبندم و هر وقت از پایین صدا کردی من میکشمت بالا. اما قبلش باید یک چیزایی را به تو بگویم. آن پایین که رسیدی رو به رویت یک راهروی بزرگ است که داخلش پر از چراغ و روشنِ روشن است. در آن راهرو سه در وجود دارد. به اتاق اول که بروی یک سگ میبینی که روی یک صندوق نشسته. چشمان سگ اندازهی یک کف دست است اما نکند یک وقت از او بترسی؛ من پیش بند خودم را به تو میدهم، پس تو آنرا آنجا روی زمین بنداز و سگ را بلند کن و بگذار روی آن تا سگ طلسم بشه و نتواند به تو آسیبی برساند، بعد در صندوق را باز کن. هرچه سکهی مسی بخواهی توی آن صندوق هست. تا دلت خواست میتونی از آنها برداری. اما اگر دلت سکهی نقره خواست، توی اتاق دوم هم نقره است. اما یک سگ هم اونجاست که چشماش به بزرگی چرخهای کالسکهست، اما بازم نترس و سگ را از روی صندوق بردار و بذار روی پیشبند و باز هرچی دلت خواست سکه بردار. تازه توی اتاق سوم هم پر از سکههای طلاست و اون جا هم یه سگی هست که چشماش به بزرگی یه کلبهی بزرگه اما از اون هم نترس و همون کاری رو که گفتم انجام بده، یعنی بنشونش روی پیشبند و هرچهقدر که دلت خواست از توی صندوق سکه بردار. در عوض یک قوطی فندک اون دور و ور هست که تو باید اونو برای من بیاری. اون قوطی فندک کهنه مال مادربزرگم بوده که وقتی آخرین بار اون جا رفته بوده جاش گذاشته بوده.» سرباز گفت: «باشه، پس طناب را بینداز دور کمرم که بروم پایین.»
پیرزن طناب را دور کمر سرباز بست و پیشبند آبیاش را هم به او داد.
سرباز از درخت بالا رفت و از سوراخ آن پایین رفت و همان طور که جادوگر گفته بود یک راهروی بزرگ آنجا بود که توی آن پر از چراغ بود و آنجا را مثل روز روشن کرده بود.
سرباز وقتی در اول را باز کرد سگی را روی صندوق دید که هر کدام از چشمهایش به اندازهی یک کف دست بود. سگ به سرباز خیره شده بود. سرباز مثل کسی که میخواهد بچه گول بزند گفت: «چه سگ خوشگلی هستی تو!»
بعد او را روی پیشبند آبی جادوگر نشاند و در صندوق را باز کرد. توی آن پر از سکههای مسی بود که سرباز از دیدنشان کیف کرد. تا آنجا که توی جیبهایش جا میشد، سکهی مسی ریخت. سپس در صندوق را بست و دوباره سگ را سر جایش نشاند.
وقتی در اتاق دوم را باز کرد سگی را آنجا دید که چشمهایش به اندازهی قطر یک چرخ کالسکه بزرگ بود. سگ چپ چپ به سرباز نگاه میکرد اما سرباز خونسردیاش را حفظ کرد و گفت: «درست نیست که یک سگ مؤدب به یک سرباز جنگجو این طوری نگاه کند.»
پس آن سگ را هم از روی صندوق برداشت و روی پیشبند گذاشت و در صندوق را باز کرد. صندوق پر از سکههای نقره بود. سرباز کولهپشتیاش را پر از سکهی نقره کرد. اما راضی نشد و سکههای مسی را از جیبش ریخت بیرون و به جایش جیبش را از سکههای نقره پر کرد.
اما وقتی به اتاق سوم رسید سگ خیلی بزرگی دید و سرباز با آن همه شجاعتی که داشت ترسید. هر کدام از چشمهای سگ به اندازهی یک کلبه بودند. و با آن چشمهای وحشتناکش داست به سرباز نگاه میکرد. سرباز هم مدتی ایستاد و به او نگاه کرد اما یکدفعه دل به دریا زد و جلو رفت و آن سگ را هم مثل سگهای قبلی روی آن پیشبند آبی جادوگر گذاشت.
سرباز وقتی در صندوق را باز کرد از خوشحالی دهانش باز مانده بود چون توی آن پر از سکههای طلا بود. آنها آنقدر برق میزدند که چشمان سرباز داشت از برقش کور میشد.آن جا آنقدر سکهی طلا بود که با آن میشد تمام شهر و تمام ارتش را با همهی تجهیزاتش خرید. سرباز فوری نقرهها را از کولهپشتی و جیبهایش خالی کرد و به جای آن توی آنها را پر از سکههای طلا کرد. او حتی پوتینهایش را در آورد و کلاهش را برداشت و داخلشان را پر از سکه کرد. بعد از این که سکهها را برداشت دوباره سگ را سرجای اولش نشاند و از اتاق رفت بیرون. وقتی به اول راهرو رسید بلند فریاد زد: «منو بکش بالا جادوگر!»
جادوگر با صدای پیر و گرفتهاش داد زد: «قوطی فندک را آوردی؟»
سرباز تازه یادش افتاد که باید قوطی فندک را هم میآورده. گفت: «الآن بر میگردم برش میدارم.»
بعد از این که برگشت و آن را برداشت، جادوگر او را بالا کشید و سرباز هم با خوشحالی از بالای درخت پایین آمد. حالا دیگر وضع مالی سرباز خیلی خوب شده بود. پس وقتی میخواست قوطی فندک را به جادوگر بدهد از او پرسید: «اول بگو ببینم این قوطی فندک را برای چه میخواهی؟»
جادوگر پیر عصبانی شد و گفت: «تو چه کار به این کارا داری؟! تو که این همه پول گیرت اومده، حالا آن را به من بده و برو پی کارت.»
سرباز گفت: «نه... این طوری نمیشود، یا به من میگویی قوطی فندک را برای چه میخواهی یا با شمشیر از وسط دو نصفت میکنم.»
جادوگر بدون این که از سرباز بترسد گفت: «نمیگویم، حالا هر کاری که دلت میخواهد بکنی بکن.»
سرباز بدون معطلی سر او را با شمشیر از تنش جدا کرد. او تمام سکهها را از کفشها و جیبها و کولهپشتیاش درآورد و توی پیشبند جادوگر ریخت و بعد گره زد و فندک را هم توی جیبش گذاشت و به طرف شهر رفت.
وقتی به شهر زیبا رسید به قشنگترین و بهترین مهمانسرای شهر رفت و بهترین اتاق آن را گرفت و بهترین غذاها را برای خودش سفارش داد چون دیگر او یک مرد ثروتمند شده بود.
وقتی پیشخدمت مهمانسرا پوتینهای کهنهی او را واکس زد با تعجب از خودش میپرسید: «مرد به این ثروتمندی چرا پوتینهایش این طور است؟!» سرباز هنوز وقت نکرده بود که به بازار برود و برای خودش کفش و لباس بخرد.
او روز بعد به بازار رفت و برای خودش بهترین لباسها را خرید و برگشت. حالا او در نظر مردم یک آقای با شخصیت بود و مردم میتوانستند با او دربارهی پادشاه و شاهزاده خانم زیبا حرفها بزنند.
سرباز که دربارهی زیبایی شاهزاده خانم خیلی حرفها از زبان مردم شنیده بود گفت: «من خیلی دوست دارم که این شاهزاده خانمو ببینم.»
مردم برای او تعریف کردند: «هیچ کس نمیتواند او را ببیند چون دور قصر اونا دیوارهای بسیار محکم و بلندی کشیدن که هیچ کس نمیتواند وارد اون بشود. پادشاه دوست ندارد که کسی دخترش را ببیند چون پیشگویی کردند که او با یک سرباز ازدواج میکند. پادشاه هم دلش نمیخواد که این اتفاق بیفته.»
سرباز آرزو میکرد که کاش میتوانست با کالسکهاش به باغ شاه میرفت. او شاد بود و دایم لباسهای گرانقیمت میپوشید و بر کالسکه سوار میشد و به جاهای تفریحی و تئاتر میرفت و در راه به فقیرها کمک میکرد چون خودش هم یک روز فقیر بوده و میدانست که فقر چهقدر بد است. حالا همه به او میگفتند «جنگجوی ثروتمند». او وقتی این حرف را میشنید قند در دلش آب میشد.
ولی بالاخره گذشت و یک روز پولهایش ته کشید و دوباره مثل روز اولش شد. او چون نمیتوانست اجارهی آن خانهی بسیار زیبا و بزرگ را بدهد از آنجا اثاثکشی کرد و به یک زیر شیروانی متروکه رفت.
او دیگر خودش مجبور بود که کارهای خودش را انجام بدهد؛ لباسهایش را خودش بشوید، کفشهایش را خودش واکس بزند حتی آنها را وصله بزند. دیگر دوستانش هم پیشش نمیرفتند چون میگفتند که باید کلی پله را بالا بروند تا به آن زیرشیروانی متروکه و ویران برسند.
او آنقدر بیپول شده بود که شمعهایش ته کشیده بود و دیگر نتوانسته بود برای خودش یک شمع بخرد. آنجا خیلی تاریک شده بود. پس فکر کرد که چه کار کند تا این که یادش آمد که توی آن قوطی فندک، ته ماندهی یک شمع مانده بود. پس کمی گشت تا قوطی را پیدا کرد، و به محض این که یک فندک زد آن سگی که چشمهایش به بزرگی یک کف دست بود وارد اتاق شد و گفت: «چه امری داشتید ارباب؟»
سرباز تازه متوجه شد که آن یک قوطی جادویی است و از آن به بعد هرچه بخواهد میتواند با آن به دست بیاورد. او تازه دستگیرش شده بود که چرا این قدر جادوگر دوست داشت که این قوطی را به دست بیاورد. سرباز که به پول خیلی احتیاج داشت به سگ گفت: «یه کمی پول میخواهم.»
سگ به سرعت برق یک کیسه پول مسی برای او آورد. سرباز متوجه شد که اگر یک فندک بزند همین سگ میآید و اگر دو تا بزند آن سگی که روی صندوق سکههای نقره نشسته و اگر سه بار بزند آن سگی میآید که روی صندوقی که پر از سکههای طلاست در خدمتش حاضر میشود.
سرباز که دوباره پولدار شده بود دوباره به یک جای آبرومندانه اثاثکشی کرد و برای خودش لباسهای شیک خرید و دوباره هوس دیدن آن شاهزاده خانمی که میگفتند خیلی خوشگل است به کلهاش افتاد.
نصف شب بود و یک جرقه به فندک زد تا آن سگ ظاهر شود. وقتی سگ ظاهر شد به او گفت: «من دلم میخواد همین الآن شاهزاده خانم زیبا را ببینم.»
توی یک آن، سگ رفت و شاهزاده خانم را برای سرباز آورد. سرباز از دیدن او حیرت کرد و فکر میکرد که دارد خواب میبیند. همانطور که شاهزاده در خواب و بیداری بود سرباز به سگ دستور داد که دوباره او را به قصر ببرد.صبح که شاهزاده خانم با پادشاه و ملکه یا همان پدر و مادرش داشت صبحانه میخورد به آنها گفت: «دیشب یک خواب خیلی عجیب دیدم که انگار توی واقعیت اتفاق افتاد. خواب دیدم که یک سگ خیلی بزرگ به قصر آمد و من را پیش یک سرباز برد.
مادرش یا همان ملکه گفت: «خیلی جالبه!» شب بعد یکی از وزیران پادشاه به دستور پادشاه بالاسر شاهزاده خانم ایستاد تا اگر این مسئله واقعیت داشته باشد دوباره تکرار نشود.
سرباز که همان شب خیلی دوست داشت تا دوباره شاهزاده خانم را ببیند، به سگش دستور داد که دوباره شاهزاده خانم را برایش بیاورد. سگ با شتاب فراوان به رختخواب دختر رفت و او را بر پشتش سوار کرد و راه افتاد. وزیر که این صحنه را دید به سرعت دنبال او دوید تا این که دید سگ وارد یک خانه شد. پس وزیر برای اینکه آنجا را گم نکند و بتواند به پادشاه خبر بدهد روی در یک ضربدر کشید و به قصر برگشت.
وقتی که دوباره سگ میخواست شاهزاده خانم را به قصر ببرد دید که روی در یک ضربدر کشیده شده است. او به خاطر حس قویای که داشت متوجه مسئله شد و بعد از این که دختر را به قصر برگرداند، روی تمام درهای آن اطراف علامت ضربدر کشید تا آنها نتوانند آنجا را پیدا کنند.
وزیر که نمیخواست آن موقع شب پادشاه و ملکه را از خواب بیدار کند تصمیم گرفت که صبح ماجرا را به آنها بگوید. هنگامی که صبح شد پادشاه و ملکه و وزیر و افراد قصر پادشاه به شهر رفتند تا آن خانهای را که رویش علامت ضربدر کشیده شده را پیدا کنند. پس پادشاه خانهای را دید که رویش علامت ضربدر کشیده شده. با صدای بلند و پیروزمندانهای گفت: «ایناهاش، پیداش کردم.»
اما ملکه دری دیگر را دید که روی آن هم یک ضربدر کشیده شده بود. او گفت: «نه نه، ایناهاش، اینجاست عزیزم.» وزیر چشمش به یک در خانهی دیگر افتاد و گفت: «عالی جناب! پیداش کردم، اینجاست.» بعد هر کدام از افراد قصر یک در خانه را نشان میدادند و میگفتند: «اینجاست.» آن وقت تازه متوجه شدند که بر همهی درها ضربدر کشیده شده و گشتن فایدهای ندارد.
زن پادشاه که خیلی باهوش بود نقشهای کشید. دستور داد که کیسهای بدوزند و بعد زیر آن یک سوراخ ریز درست کنند و آن را پر از دانهی گندم کنند و به دور کمر دختر ببندند. او گفت اگر این کار را بکنند وقتی که سگ دارد او را با خودش میبرد یکی یکی دانهها از داخل کیسه بیرون میریزد و راحت میشود که خانه را پیدا کرد.
فردا شب دوباره سگ به دستور سرباز، شاهزاده خانم را برایش آورد. سرباز دیگر عاشق شاهزاده خانم زیبا شده بود و آرزو میکرد که کاش میتوانست با او ازدواج کند. سگ وقتی برمیگشت دانههای گندم را ندید که از قصر تا خانهی سرباز ریختهاند. صبح که شد خیلی به راحتی توانستند خانهی سرباز را گیر بیاورند. افراد پادشاه وارد خانه سرباز شدند و او را دستگیر کردند و به زندان انداختند.
دیگر به جز غصه خوردن از سرباز کاری ساخته نبود چون تصمیم داشتند که او را اعدام کنند. او آرزو میکرد که ای کاش قوطی فندک را همراه خودش به آن زندان تاریک آورده بود تا میتوانست یک کاری بکند.
وقتی که خورشید داشت طلوع میکرد مردم را از پشت میلههای زندانی که در زیرزمین بود میدید که با عجله به سمت دروازهی شهر میروند تا اعدام او را تماشا کنند چون قرار بود او را تا چند دقیقهی دیگر در آنجا اعدام کنند. سربازها هم به آن سمت رژه میرفتند و طبل میزدند تا مراسم اعدام را آماده کنند. در آن سر و صدا و شلوغی یک شاگرد کفاش که داشت بین مردم میدوید، یک لنگه دمپاییاش به زیرزمینی افتاد که سرباز در آن زندانی بود. شاگرد کفاش که آمد آن طرف، دنبال دمپاییاش، سرباز دمپاییاش را داد و گفت: «یک خواهشی از تو دارم. اگه خواهش مرا انجام بدهی در عوض چهار سکه مسی به تو میدهم.»
آن شاگرد کفاش فقیر که آه نداشت تا با ناله سودا کند با خوشحالی گفت: «چی کار باید بکنم؟» سرباز گفت: «باید بروی خانهی من. یک قوطی فندک آنجاست که باید برایم بیاوری.» شاگرد کفاش آدرس خانهی او را گرفت و فوری به آنجا رفت و قوطی را برایش آورد. وقتی قرار بود او را اعدام کنند، پادشاه و ملکه روی تختشان نشسته بودند، ضمن این که قاضی و اعضای دیگر دادگاه هم روبهروی آنها بودند و افراد و نگهبانها هم دورتادور میدان ایستاده بودند.
سرباز که تا آن موقع هیچ حرفی نزده بود و ساکت پایین چوبهی دار ایستاده بود. زمانی که میخواستند طناب دار را به گردنش بیاندازند گفت: «اجازه میدید که آخرین آرزوم برآورده بشه، بعد اعدامم کنین؟»
نگهبانها گفتند: «بستگی دارد آرزویت چه باشد.»
سرباز گفت: «یک آرزوی کوچک است، اگر اجازه بدهید میخواهم یه سیگار بکشم.»
آنها آرزوی او را به پادشاه گفتند و پادشاه موافقت کرد. پس سرباز از موقعیت استفاده کرد و قوطی فندکش را درآورد و یک بار زد، سگ اتاق اول آمد. دوبار زد، سگ اتاق دوم و سه باز زد و سگ اتاق سوم هم آمد. حالا هر سه تا سگ آنجا حضور داشتند.
سرباز به آن سگهای وحشتناک گفت: «شما باید کمک کنید که من اعدام نشوم!»
وقتی سگها حرف او را شنیدند اطاعت کردند و اول به سمت قاضی و افرادش حمله کردند و آنها را محکم به هوا پرتاب کردند و موقع سقوط تکه پاره شدند.
بزرگترین سگ به سمت پادشاه و ملکه حمله کرد. پادشاه با ترس و لرز گفت: «خواهش میکنم با من کاری نداشته باش!» اما سگ به التماسش توجهی نکرد و او و ملکه را لت و پار کرد.افرد پادشاه و نگهبانها از ترس زهره ترک شده بودند. اما مردم از سرباز خوششان آمده بود و همه با هم میخواندند: «سرباز تو شاه ما باش!» مردم به سرباز پیشنهاد کردند که با شاهزاده خانم ازدواج کند و خودش پادشاه شود و شاهزاده خانم هم ملکه.
ملکه خانم از قصر آمد بیرون، به طرف سرباز آمد و سرباز هم آمد جلو و دست او را گرفت و هر دو روی کالسکه نشستند. پس بچهها همه از شادی جیغ و داد کردند.
آن دو عروسی بزرگی گرفتند که هفت شبانه روز طول کشید. سگها همهی مدت عروسی کنارشان بودند و هرچه آنها میخواستند برایشان میآوردند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}